در اتاقو قفل کرد مرد بی جان احساسی ، کوتاه ، عاشقانه مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی * عشق و ثروت و موفقیت * زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |