سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ღ عشق تعارفم نکنید من سیرم ღ

داستان غول چراغ جادو

داستان کوتاه

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم


نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 4:5 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

Best Cod Music



بلاگ کامپیوتری - رستوران - زاهدان سیتی | ایران ماهی - اخبار روز - آگهی رایگان - گویا آی تی - تک تمپ - اخبار روز - گرافیک - وبلاگ