دوستیها با یه سلام شروع می شن، چقدر قشنگ و دلنشین ادامه دار و طولانی می شن، از وفا دم می زنیم، از مهربونیها حرف می زنیم، بین تموم جمله ها، جمله دوست دارم رو جا می زنیم، اما یه روز می آید چشمامونو باز می کنیم، اونوقته که ما می بینم، اونی که از وفا دم می زده، از دوست دارمها برات فریاد می زده، تویه دامن کس دیگه پنبه ها شو تن تن می زنه، با بودن یه یار، هنوز داره مخ می زنه، این انصاف، عدالت، دوست داشتن؟؟؟ تو رو خدا شما بگید کجای اینکارا قشنگ و با احساس؟؟؟ دلم می خواست شهری بسازم اون دورا، کنار اون رودخونه ها ، پشت درختای صنوبر، شهری که عشق برکتش باشه دوست داشتن نون سفرش و وفا عطر خونه هاش و صداقت کلام آدماش ..... ولی افسوس که من به تنهایی نمی تونم همچین شهری با این عظمت بنا کنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |