در روزهاي بي تو بودن صداي خش خش برگها را از لابلاي صفحات پاييزي مي شنوم و التماس شاخه ها را که در حسرت دستهاي سبز تو مانده اند .
کم کم به اين باور مي رسم که سرنوشت ، نثر ساده ايست از حسرت و اشک که حرفي براي گفتن ندارد .
به صفحات بهاري با تو بودن مي رسم . بنفشه هايي که از بالاي واژه ها سر مي زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند .